بعد از سه سال، امروز صبح یک حس خوب داشتم، برای چند لحظه احساس رضایت درونی داشتم، برای اولین بار به سبکی پر رسیدم، دوشت داشتم این حس ممتد باشد و هیچوقت از بین نرود اما این حس بیش از ظهر دوام نیاورد...
بالاخره این سه سالی که روزگارم را سیاه کرده بود و زندگی ام را تلخ، تمام شد حالا باید تکه های خود واقعی ام را از خاطرات پریشان ماجراهای زندگی ام بیرون بکشم. کاری که تا این موقع توانش را نداشتم یا حتی بهتر بگویم می ترسیدم این کار را بکنم.
اگر قدرت نوشتن نداشتم، اگر اینجا نبود دلم می پوسید از تنهایی، از تمام حرف هایی که هیچوقت نزدم و بغض شد و بارید...شاید خودم را سر به نیست می کردم... هیچ کس نفهمید اینکه اشکم دم مشکم هست و با کوچکترین حرفی... سخنی می شکنم و اشکم سرازیر می شود بخاطر این است که چیزهایی در من حل نشده اند...بغض شده اند و تنها راه خروجشان اشک از دریچه ی چشمانم هست...
فقط متایکا با صدایی در حد کر شدن آرامم میکند:
Never cared for what they say
Never cared for games they play
Never cared for what they do
Never cared for what they know
And I know, yeah!
Open mind for a different view
And Nothing else matters
Nothing else matters
Nothing else matters
Nothing else matters
Nothing else matters
Nothing else matters
Nothing else matters
Nothing else matters
Nothing else matters
Nothing else matters
Nothing else matters
Nothing else matters
مریم آقازاده
پاییزی که دوست دارم آخرین پاییز عمرم باشد