ماشین تویوتا جلوتر ایستاد. احمد پیدا شد.
ـ تو مثلاَ نگهبانی این جا؟این چه وضعشه؟یکی باید مراقب خودت باشه. میدونی این جاده چقدر خطرناکه؟
دست هایش را توی هوا تکان میداد.مثل طلب کارها حرف میزد و میآمد جلو.
ـ ببینم تفنگتو.
تفنگ را از دست پسر بیرون کشید.
ـ چرا تمیزش نکردهای؟این تفنگه یا لوله بخاری!
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زیر گریه.
ـ تو چهطور جرئت میکنی به من امرونهی کنی! میدونی من کیام؟ من نیروی برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو میرسه.
بعد هم رویش را برگرداند و گفت اصلاَ اگه خودت بودی میتونستی توی این سرما نگه بانی بدی؟
احمد شانه هایش را گرفت و محکم بغلش کرد.بی صدا اشک میریخت و میگفت تو رو خدا منو ببخش
پسر تقلا میکرد شانه هایش را از دست های او بیرون بکشد.دستش خورد به کلاه پشمی احمد. کلاه افتاد.شناختش.
سرش را گذاشت روی شانهاش و سیر گریه کرد.
حاج احمد متوسلیان :
ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد، هر کس مرد این راه است بسم الله و هر کس نیست، خداحافظ
محمدحسین
بازدید : 193
/ زمان : 13:20:

سرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجایش درجا میزد. ته تفنگ میخورد زمین و قرچ قرچ صدا میداد.