باران ببار
اینبار او را خواهم دید
این شهر بی در و پیکر
حریف اراده من نیست
گاهی خیالت آنقدر واقعیت دارد که …
داغ می شود پیشانی ام !
از داغی لبانت !
دلم “آرامش” وارونه میخواهد :
“ش م ا ر ا ” . . .
عاقبت یک روز که نزدیک است ،
از دنیایی که در آن بی تو مرده ام زنده خواهم شد ،
به سویت خواهم دوید و تا ابد در آغوشت جان خواهم داد !
در سایه درختی که یه نفر جا دارد تو بمان !
من به زیر آفتاب ماندن در کنار تو راضیم
تا می خواهم از تو دل بکنم صبر می آید !
چقدر این عطسه های پاییزی را دوست دارم . . .
عزیـز کرده ی ِ شعرهایــم
خواستـم بگویـم ” بی تو …”
نفس ِ شعر بنـــد آمد !
من که دیگــر جـای ِ خود دارم …
من – تو = هیچ !
تبصره هم نداره
خواهـــش میکنم اینــو بفهــم
هیچ وقـــــــــــــت آرزوی خوشبختی نکن برای مـــن بــی خــــــــــودت
بیا تا فارغ از تقدیر فردا دمی هم صحبت پیمانه باشیم
چه میدانیم شاید لحظه ای بعد کنار هم ولی بیگانه باشیم
حتی برکه ای کوچک هم نیستم که قرص ماه خوبم کند
تب تو گرفته ام ، پزشک چه میداند ویرووس نبودنت را ؟