وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم
متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد. به
موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من
باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه
جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم" و از من خداحافظی
کرد.
می خوام بهش بگم، می
خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی
خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.
محمدحسین
بازدید : 282
/ زمان : 20:32: