خدایا میشه کمکم کنی دیگه ته خط رسیدم، انگار تو یه چاه عمیق افتادم هر چی صدا میزنم کسی صدامو نمیشنوه،میشه صدامو بشنوی خستم خیلی خستم خیلی...
لبخندت دنیا رو عوض کنہ...این روزها به شکل فجیعی غمگین و ناامیدم، ناامیدتر از هر وقت دیگری در زندگیم.سردرگمی حس غالب این روزهایم هست انگار در یک دور باطل گیر کرده باشی و هی دور خودت بچرخی و بچرخی و آخر سر از پا در بیایی. الان در سکوت دانشکده سال گذشته همین موقع ها دارد مثل یک فیلم با دور تند از جلوی چشمانم می گذرد...نامجو ممتد در مغزم می خواند افسوس چه بی فایده فرسوده شدیم...چند وقت پیش لیوانم شکست خم شده بودم تکه های شکسته ی لیوانم را جمع کنم، با خودم فکر میکردم این تکه ها را هر طور هنرمندانه کنار هم بچسبانم شبیه قبل تر هایش نمی شود ما آدم ها هم همینیم قبل و بعد از شکستنمان با هم فرق دارد.از ملال این روزها همین بس که حس بروکس هاتلن توی فیلم رستگاری در شاووشنگ را دارم که بعد از سال ها از زندان خلاص می شود و پا به دنیای بیرون می گذارد، در خانه ای منزل می کند و در فروشگاهی مشغول به کار می شود اما دنیای بیرون از زندان برایش غریبه است و هیچ چیز او را از پوچی اطرافش رها نمیکند و عاقبت خود را در اتاقش به دار می آویزد... بروکس هاتلن غمگین ترین شخصیتی بود که با او گریستم...
پشت این گریه خالی شدن نیستپ.ن یک:نخستین راه را مردی ساخت
هزار صبح برآید همان نخستینییک جایی خوانده بودم که " زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است." من همیشه به آدمهای اطرافم، به رفتار آدمهای اطرافم بی دقت بودم، امروز که کمی از دیواری که بین خودم و آدمها ساخته بودم سرک کشیدم و بیرون آنطرف دیوار را دیدم، تلاطم آدم ها غافلگیرم کرد... یک آن به خودم آمدم و دیدم این طرف دیوار مردابی بیش نیست و کسی جز خودم نمیتواند مرا به دریا برساند... به روشنی... به همان آرامش سبز خواستنی... به قول شهرزاد قصه ها " بچه بودم دو سال پیش، زندگی قرار بود برام آب روون باشه، نه باتلاق که پام گیر کنه تو دقیقه هاش، ثانیه هاش حتی..." اما نمی شود که این گذشته ی نحس کل آینده را به تباهی بکشد، اصلا اتفاق خوب که خود به خود وسط بی حوصلگی های روزانه و نگرانی های شبانمان نمی افتد، باید کمی زندگی را جدی تر گرفت... باید کمی زندگی را حوصله کرد... باید کمی زندگی را زندگی کرد...
پاییز را بی من شروع کردی...آهای غمی که مثل یه بختک
پاییز را بی من شروع کردی...چند وقت پیش استوری گذاشته بودم با عنوان به دنبال حال خوب، از دوستانم پرسیده بودم وقتی به هر دری میزنید که حالتان خوب شود اما نمیشود که نمیشود،چکار میکنید؟ از جواب هایی که گرفتم متوجه شدم، هیچ آدمی زندگیش آن نیست که دقیقا می خواهد، به همین خاطر شروع میکند به تصویر سازی ذهنی...دنیای دیگری را در ذهن خویش می آفریند و آن را برای زندگی خود زیباتر میسازد... امان از وقتی که این دنیا بقدری زیبا می شود که تفاوتش با واقعیت مثل زمین و آسمان میشود...میشود مثل معروف از چاله در آمدن و در چاه افتادن...چشم که باز میکنی میبینی کل زندگیت دیوار شده، طوری که لمس نور چیزی بعید بنظر میرسد این موقع ها باید ارتفاع گرفت... ارتفاع گرفتن برای منی که ترس از ارتفاع درونم رخنه کرده کار سختی خواهد بود... دلم میخواهد آلزایمر بگیرم...باید کل تلخی های گذشته را در نامعلوم ترین جای کائنات دفن کنم تا هیچ را به یاد آورم.
پاییز نیومده پی نامردی، مگه نه؟!من این حروف نوشتم، چنان که غیر ندانست
ای غم تو برو گوشه کناری بنشین...تعداد صفحات : 368